#عشق_چیز_خطرناکی_است
گاها می شود شما یک روز صبح از خواب بیدار می شوید و اصن عشقتان می کشد از دنده ی چپ بلند شوید، اعصاب و هرآنچه وابسته به آن را تعطیل می کنید و برای اینکه یک علت کشکی حداقل برای حالتان داشته باشید یک دعوای ساختگی با مادر سر گیر دادن به لبه پاچه شلوارتان راه میندازید و خب حالا دیگر حداقل با دلیل محکمه پسندی رو دنده ی ناجور هستید.فاز غم برمیدارید و در راستای بدیه سوشیال مدیاها برای خودتان سخنرانی می کنید و حتما زیر لب می گویید یک روز بالاخره به زندگی واقعی برمیگردم، جواب پی ام هارا از دم نمی دهید، تماس هارا ریجکت میکنید و خودتان را گول می زنید فقط چون ساعت را میخواهید چک کنید این بی صاحاب را خاموش نمی کنید.بعد هم کل کلاس را یک لبخند کج طلبکارانه به استاد تحویل می دهید انگار بابت سرکلاسش نشستن به شما رشوه ای چیزی داده. روز به همین احوالات میگذرد و همچنان به روی خودتان نمی آورید مشکل اصلی چیست.در راه برگشت خانه ام درحالکیه پست های بی سر و ته کانال هارا با پوزخند رد می کنید یک نوتیف معجزه واری از دلبر مبنی بر "سلام:)" دریافت میکنید (که آآآه خدا میداند :) چه معنی خاک بر سری می دهد) و بعد گل از گلتان باز می شود و کاش همان صبح قبل از همه ی این بدل کاری ها وقتی از خواب بیدار شده بودید پیام می زدید "دلم تنگ شده..."
قسمت #2